داستان حسن کچل

شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.

پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تی به خودش بده.

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد.

داد زد ننه جون من سیب می خوام.

ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تی به خودت بده .

حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو

تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست.

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دکتر رحمت الله بابایی استخرسری Mohsen Khoshnazar Homepage Clint فانوس Lisa کفترچاهی-یه جفت!! •مِن مُهتَدین• طراحی سایت ارزان خرید و فروش و رهن و اجاره John