داستان سلطان شهر برنجک

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه برای دبستانی ها - قصه شب - داستان قصه سلطان شهر برنجک - داستان کوتاه کودکانه

یکی بود،یکی نبود.
یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.
یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.

مورچه ای او را دید و با خود گفت:
جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!
غذا داریم! غذا داریم!

و برنج را برداشت.

برنج گفت:
من سلطان برنجکم!
پیش همه من تکم!
کجا می بری منو؟!
میخوای بخوری منو؟!

مورچه گفت:
منو ببخشید سلطان!
دارم نزنید قربان!

برنج گفت:
می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی.

بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و ات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.

برنج گفت:
این جا خانه و قصر بسازید.

همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند.
چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ادیوسی ها جوونای دهه شصتی Nancy Ajram Media Matthew شمیم کامپیوتر دکتر رضا صادقی هدفون شاپ آهنگ هاي جديد هنر گرافیک